داريوش همايون
از هنگامی که طرفهای انقلاب اسلامی يکی پس از ديگری به دست خود مغلوب حزب اللهیهای پيروزمند شدند و بازماندگانشان موج موج به بيرون گريختند سه جنگ "اصلی،" جنگ با رژيم برخاسته از انقلاب، جنگ برای رهائی و باز سازی ایران، را زیر سایه گرفته است. نخست جنگ برسر مسئوليت شکست بود. "مسئوليت" شکست از اينجا آورده شده است که تا مدتهای دراز بيشتر انقلابيان شکست خورده حاضر نبودند انقلاب را از فرزندش، جمهوری اسلامی "نه يک کلمه کمتر نه يک کلمه بيشتر،" جدا کنند و "انقلاب خيانت شده" و "انقلاب مصادره شده" و "نجات انقلاب" نقل دهان کسانی بود که نمیتوانستند رابطه آشکار ميوه و درخت را باور کنند ــ انقلاب خوب بود و اگر بد درآمد به خودش ارتباطی نداشت و مسئولش دیگران بودند. در اردوی شکست خوردگان اصلی نيز همين چشم بستن بر مسئوليت شخصی در پیروزی انقلاب، به تئوریهای توطئه و بکار بردن اصطلاحاتی مانند فتنه يا کودتای خمينی ميدان میداد. چنانکه فرنگیها میگویند شکست یتیم است ــ هیچ کس زیر بار پدریش نمیرود. اما توجیه انقلابی که رهبری و پیامش از آغاز روشن، و از سوی اکثریتی از مردم و همه نیروهای سیاسی مخالف رژیم پادشاهی پذیرفته بود؛ و هر چه بر آن گذشت وفاداریش را به اصولی که از آغاز اعلام داشته بود بیشتر نشان داد، دشوار و اندک اندک ناممکن شد و دست و پا زدنهای توجیه گران به جاهای خندهآور و ترحمانگیز رسید. پر سر و صداترین سخنگویان تئوریهای توطئه و انقلاب مصادره شده و خیانت شده دیگر در میانه نیستند. بازماندگان معدودشان همان دست و پاهای ترحمانگیز را در میان بیاعتنائی عمومی میزنند. امروز سادهترین ذهنها نیز میتواند منطق آن ضربالمثل لاتین را دریابد: پایان بستگی به آغاز دارد. آگاهی روزافزون بر کم و کاستیهای جدی پیش از انقلاب و سیاهکاریهای هر روزه "نهضت ما حسینی، رهبر ما خمینی" جائی برای تکرار یاوههای بیست و چند سال پیش نمیگذارد. دومين جنگ برسر پادشاهی و جمهوری بود که بر تند و تيزی جنگ اول میافزود. تبعيديان و مهاجرانی که سيلآسا از ايران به بيرون میزدند حتی اگر بيشترشان خود در انقلاب شرکتی داشتند به پشيمانی و نستالژی روزافزون دچار میشدند. مقايسه روزگار پريشان کشور با گذشتهای که هرچند پر از اشکالات سياسی و ساختاری، ولی رو به پيشرفت بود و جهانبينیاش با جهان نوين غرب همسوئی داشت و برطرف کردن اشکالاتش زمان میخواست و نه انقلاب، آنهم به رهبری آخوند و حزباللهی، ناگزير پيش میآمد. هرچه روزگار بدتر میشد اين مقايسه بيشتر به سود هواداران پادشاهی کار میکرد و بر بازندگان دیگر سختتر میافتاد و جنگ بالاتر میگرفتــ آنان خود را دوبار شکست خوردهء انقلاب خویش مییافتند. با گذشت زمان و جابجائی نسلی، و کاهش اهمیت سیاسی عامل نستالژی، از نگرانیهای مخالفان پادشاهی کاسته شد و در اردوی موافقان نیز خستگی و گاه نومیدی، از حالت طلبکارانه کاست. از این گذشته رفتن به ژرفای واپسماندگی و ضعف سیاسی جامعه ایرانی نشان داد که مسئله در شکل حکومت نیست و در نظام و فرهنگ سیاسی است وگرنه نتیجه در هردو صورت یکی خواهد بود. بیربط بودن گفتمان جمهوری و پادشاهی بیش از همه در تلاشهای بیحاصل جمهوریخواهان و سلطنتطلبان برای به رشته درآوردن همفکرانشان آشکار گردید. جمهوریخواهانی که کوشیدند جمهوری را با دمکراسی یکی جلوه دهند (همین ترفندی که اکنون در مورد فدرالیسم زبانی بکار میرود) با نمونههای بیشمار نظام جمهوری در خدمت بدترین استبدادها، روبرو شدند. رسیدن به وحدت سازمانی، حتی به همرائی، بر پایه جمهوریخواهی نیز با همه انرژی که در آن صرف شد به جائی نرسید. سلطنتطلبان که همه سالهای پس از انقلاب را در تکرار شعار متحد شدن با یکدیگر یا بوجود آوردن نهادهای گوناگون رهبری برگرد پادشاهی گذراندهاند امروز در همان بیست و چند سال پیش بسر میبرند. مسئله ایران در این لحظه تاریخی شکل حکومت نیست؛ چیزهای دیگری است. جنگ سوم از دوره رياست جمهوری رفسنجانی و آن "هشت ساله خونين فربهی" آغاز شد که دو دهه گذشته را فراگرفته است و موضوع آن همکاری با بخشهائی از جمهوری اسلامی است. در آغاز، اميدهای بسياری از مخالفان پيشين رژيم اسلامی در طیف جمهوریخواه به ميانهروان و سازندگانی بود که ترور گسترده و آدمکشیهای زنجيرهای را بجای ميانهروی، و بساز و بفروشی را بجای سازندگی گذاشتند. آنگاه دوم خرداديان با وعده جامعه مدنی و قدرتبخشی به مردم آمدند و بسياری از آن مخالفان را به سوی خود کشيدند، ولی دوم خرداد از سومين سالش نمايش بیزار کنندهای از پشت کردن به مردم در درون، و فريب دادن افکار عمومی در بيرون گرديد. اکنون جمهوریخواهان رنگارنگ، سرخورده و تهی دست از تجربه ناشاد درگیری خود با سیاستبازیهای جناحهای رژيم که در اصل یکی هستند، یکایک با نگاه تازهتری به مبارزه مینگرند. عموم آنان اکنون در کنار مبارزان دیگر چشم به کوشندگان جامعه مدنی ایران دوختهاند که بی هیچ توهمی درپی دگرگونی بنیادی نظام و فرهنگ سیاسی هستند و اگر هم در تاکتیکها به ضرورت کوتاه میآیند در هدف و آرمان دارند به آنجا میرسند که روشنترین تبعیدیان مدتهاست رسیدهاند. این هر سه جنگ اکنون نشانههای فرسایش زمان را بر خود دارند و اجتماع سیاسی ایران در بیرون و جامعه سیاسی بزرگتر در درون به نظر میرسد وقت هرچه کمتری بر سر آنها هدر میدهند. اما اگر آن جنگها به درجات گوناگون از شور افتادهاند جنگ تازهای درگرفته است پیچیدهتر و بسیار خطرناکتر، که همگان را بازنده به جای خواهد گذاشت. در انقلاب اسلامی دست کم گروهی از ایرانیان، بدترین آنها، به نوائی رسیدند. از این آشی که چند سالی است از بیرون و درون برای کشور ما میپزند جز قدرتهائی که ایران را در ترکیب جمعیتی و سرزمینیاش بیش از اندازه بزرگ و نیرومند مییابند چیزی به کسی نخواهد رسید. دامن زدن به "حقوق ملی ملیتهای ایران" به زیان حقوق شهروندی همه افراد ملت ایران و فروکاستن دمکراسی و عدم تمرکز و انسانگرائی به زبان مادری چند قوم وگروه زبانی معین، هم اکنون پیامدهای زیانبارش را در برگرداندن مبارزه از جمهوری اسلامی، و تیز کردن آتش کینه زبانی و قومی در میان مردم ایران و دور تر ساختن نیرو های سیاسی از یکدیگر نشان داده است. درست در هنگامی که به ویژه با دگرگونی نسلی، با اثرات پردامنهاش بر همه موقعیت ملی ما، زمینه دارد برای جا افتادن یک گفتمان دمکراتیک و لیبرال (محدود به حقوق بشر) فراهم میشود دارند شکاف تازهای میان کسانی میاندازند که هیچ مشکل جدی با هم ندارند ــ اگر مانند همیشه به خود مشغول نباشند و اگر تنها به سخن یکدیگر گوش کنند. گوئی نیروهای سیاسی ایران محکوماند هرگز به راه همرائی بر اصول نیفتند. گوئی ما هرگز نمیباید سیاست را چنانکه در جامعههای متمدنتر میفهمند بورزیم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر