بیست سال است که هر سال، از نیمه مرداد، دلشوره ای غریب مرا فرا می گیرد. یاد خاطرات تلخ دهه شصت بر فکر و جان سنگینی می کند. خبر اعدام ها که اوایل انقلاب از رادیو و تلویزیون نیز پخش می شد، به گوشه های دور از چشم صفحات درونی مطبوعات منتقل شده بودند. دوران بی خبری با تثبیت گام به گام نظام جمهوری اسلامی آغاز شده بود. قلع و قمع گروه های سیاسی، حتی آنهایی که صمیمانه به حکومت اسلامی یاری رسانده بودند و بین «اسلام» و «سوسیالیسم»، مانند امروز بین «اسلام» و «دمکراسی»، هیچ تفاوتی نمی دیدند، به خشن ترین شکل ممکن دنبال می شد و به گمان رژیم، مراحل پایانی را می گذراند. تعقیب و گریز، دستگیری و شکنجه و اعدام و گاه «توبه» و تبعید، به سرنوشت و زندگی روزانه کسانی تبدیل شده بود که با آرمان خواهی ویژه و تکرارناشدنی آن نسلِ جهانشمول، می خواستند آنچه را به نام «انقلاب» آغاز شده بود، به انجام برسانند. نتیجه اما با پرورش اژدهای هفت سری که از دل قرون به نام حکومت دینی در مغز و قلب انقلاب اسلامی نطفه بسته بود، جز جنگ و اعدام درون مرزهای ایران نبود، که با تلاش های امیدوارانه تبعیدیان در آن سوی مرزها و در زیر سایه سهمگین ترور همراه می شد. دهه شصت اما پایان نیافت و بسی طولانی تر از ده سال، دامنه تلخ خود را به شکل بی تفاوتی های انبوه، در جامه کلاهبرداری های برادرانه، و در کشاکش غم نان و چکمه گزمه های «امنیت اجتماعی» و در سایه چوبه های «مدرن» اعدام بر هیولاهای جرثقیل در خیابان ها، در کنار جنبش های اجتماعی آرام، متین و گاه خاموش، گستراند. آنان که آمر و عامل جنایت های دهه شصت و پس از آن بودند، همچنان بر جای ماندند و دست آنهایی را که پایین تر مانده بودند گرفته و به رهبری و ریاست و وزارت و وکالت رساندند. ارکستر ناهنجار انقلاب اسلامی و جمهوری اش با به کار گرفتن سه نسل از معتقدان نظامی و روحانی اش، هرگز تا به این اندازه کامل و پُر و پیمان نبوده است.نماد و نقطه عطفتابستان 67 اما به نماد عملکرد خشن و غیرانسانی جمهوری اسلامی نه تنها در زمینه دمکراسی و حقوق بشر، بلکه به نشانه ای از ناتوانی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی این رژیم تبدیل گشت. هنگامی که ناکامی ناگزیر در عرصه سیاست بین المللی و جهانگشایی جاه طلبانه که قرار بود با جنگ از راه «کربلا» به «قدس» برسد، در برابر چشمان رهبر انقلاب اسلامی و بنیانگذار حکومت دینی که خدا نیز وی را در این راه تنها گذاشته بود، قرار گرفت، تلاش کرد تا تلخی زهر شکست را با اعدام های سراسری شیرین کند. در عین حال، پایان جنگ به معنای از دست رفتن بهانه های تعلل و آغاز بازسازی کشوری بود که مردمانش با انقلاب و تحمل جنگی هشت ساله بر انبوه توقعاتشان افزوده شده بود.حکومت اما به رسم صدقه، تنها توانست خانواده های قربانیان جنگ، معلولان و اعوان و انصار خود را که در سپاه و بسیج گرد آمده بودند، دست کم تا مدتی زیر بال و پر خود بگیرد. امروز پس از بیست سال که از پایان جنگ می گذرد، هنوز شهرهای جنوبی ایران در رؤیای بازسازی بسر می برند. معلولان به معترضان اجتماعی پیوسته اند، بسیاری از خانواده های قربانیان جنگ نمی دانند عزیزانشان برای کدام هدف، جان شیرین باخته اند، و انبوه پاسداران و بسیجیان، یا به مزدوران سرکوب تبدیل شده اند و یا در تناقضی غریب بین گذران زندگی و حقیقت رهبران سیاسی و دینی خویش آماده اند تا هر آینه برای پاسداری از چیزی غیر از حکومت اسلامی بسیج شوند.تابستان 67 نماد یک نقطه عطف نیز هست. نقطه ای که در آن فعالیت یک نسل پایان می گیرد بدون آنکه آرمانش برای یک زندگی بهتر با وی به گورهای جمعی سپرده شود. همه آن مفاهیمی که آن نسل با آن دست و پنجه نرم می کرد، در جستجوی تعاریف واقعی آنها، از درون نسل بعدی سر بر آورد: مارکسیست، کمونیست، سوسیالیست، لیبرال، دمکرات، راست، چپ، انقلابی، محافظه کار، اصلاح طلب، مشروطه خواه، سلطنت طلب، جمهوری خواه...جمهوری اسلامی برخی از این مفاهیم را فکاهی وار و کاریکاتورگونه به عاریت گرفت تا هم آن ها را از معنای رایج، بین المللی و علمی خود خالی کند و هم بتواند دسته بندی های درونی خود را تعریف نماید چرا که دیگر بر خلاف سالهای اوایل انقلاب نمی شد به زبان منسوخ «امام» با واژه هایی چون «طاغوت»، «منافق»، «انصار» و یا «خوارج» این گروه بندی ها را در زبان سیاسی به نمایش گذاشت.گذشت زمان اما بیش از پیش نشان داد با کلمات نمی توان واقعیت را تغییر داد. آنها هر نامی که بر خود و یاران یا رقبای خودیِ خویش بگذارند، باز هم همگی مدافعان یک حکومت دینی هستند که سی سال ایران را از روند تحولات مثبت منطقه ای و جهانی اساسا منحرف ساخته است. طنز تاریخ را ببینید که برای نخستین بار، داستان مشهور کلمه «مار» و شکل «مار» این بار در عمل بر ضد کسانی تبدیل شد که می خواستند درک ناشی از نگاه و تجربه را در برابر آموزش و سواد علمی قرار دهند: آنها هر آنچه هم از «راست» و «چپ» خود بگویند، هر آنقدر هم از «اصولگرا» و «اصلاح طلب» و غیره بنویسند، مردم به نگاه و به تجربه بر روی «شکل» آنها و هر آنچه روزانه از آنها می بینند و می آزمایند، انگشت می گذارند. اگر نسل 67 با تکیه بر آرمان می دانست، حکومت دینی برای این کشور، آزادی و عدالت به همراه نخواهد داشت، نسل کنونی به مشاهده و تجربه آموخته است برای رسیدن به دمکراسی و حقوق بشر باید این حکومت را پشت سر نهد. نکته قابل تأمل این است که شکل این گذار را خود حکومت با سیاست هایی که در پیش می گیرد، تعیین می کند و اینکه کسانی پیشاپیش و پیامبرگونه این یا آن شکل را تأیید یا تکذیب می کنند، نقشی در راهی که هر حکومتی پیش پای مردم می نهد، بازی نمی کند. ما در ادامه آن راهیم اگرچه نمی دانیم در میانه ایم و یا در پایان آن. آنچه اما مسلم است، اینکه، در آغاز آن نیستیم. کسانی که در اعدام های سراسری جان باختند، ده سال راهی را که در برابر فعالان سیاسی گشوده شده بود، پیموده بودند: اعدام، تبعید، سکوت، همکاری!آرمان و امیدتابستان 67، ماههای بیم و امید و فصل شادی و غم، با هم بود. سایه سیاه جنگ آسمان ایران را ترک می گفت. هیولای کینه و انتقام همراه با وحشتی که فرومایگان تازه به قدرت رسیده را فرا گرفته بود، درون زندان های ایران بیداد می کرد. بر رادیو و تلویزیون و مطبوعات گرد مرگ پاشیده بودند. خبر جابجایی درون زندانها و پدران و مادران و همسرانی که نمی توانستند به ملاقات زندانیان بروند و یا می رفتند و با ساکی از آخرین وسایل عزیزانشان باز می گشتند، فقط در روابط محدود تشکیلاتی و یا خانوادگی دهان به دهان می گشت. آنهایی که نام «رهبران» را یدک می کشیدند (و برخی از آنان به سنت جمهوری اسلامی آن را حق مادام العمر خود می شمارند) سالها و ماهها بود که در خارج از ایران بسر می بردند و برخی از کسانی را که اعدام شدند، خود راهی ایران کرده بودند. تا کی می شد شبها درون اتومبیل در خیابانهای تهران گشت و موج رادیو را آنقدر حرکت داد تا صدایی از آن سوی مرزها شنید که شاید اندکی بیش از آنچه می دانستیم، خبر داشته باشد؟ امروز اینترنت و ماهواره تصویر را به شدت تغییر داده است. نسل امروز و نسل های آینده باید بدانند چه سکوت سهمگینی در دهه شصت در ایران و جهان برقرار بود. باید بدانند نسل ما چه تنها بود. چه بی دفاع بود و در چه نبرد نابرابری گرفتار آمده بود و با این همه از جان گذشت تا آرمان آزادی خواهی اش زنده بماند.اینک سالهاست همه از دهه شصت و تابستان67 سخن می گویند. جهان چه بسا با شرم به گذشته نگاه می کند و سازمان عفو بین الملل در یک اطلاعیه عمومی (اول شهریور 87) به مناسبت بیستمین سال «اعدام های گروهی» خواهان پاسخگویی مسئولان این قتل عام می شود و تأکید می کند: «در مورد نقض های فاحش حقوق بشری از این قبیل، صرف نظر از زمان ارتکاب آنها، هیچ مصونیتی از مجازات نباید وجود داشته باشد». ایرانیان در سراسر جهان با حضور شخصیت ها و نهادهای بین المللی همراه با بازماندگان جانباختگان اعدام های سراسری و زندانیان سیاسی سابق، هر سال و به ویژه امسال، خاطرات تلخ آن دوران را مرور می کنند تا با یادآوری فاجعه ای که در تاریخ معاصر ایران نظیر نداشته است، چه بسا از تکرار آن جلوگیری شود. مسببان این فاجعه و ترورهای خارج از کشور هنوز و همچنان در مقام رهبری و نهادهای تصمیم گیرنده کشور قرار دارند. اینها همان کسانی هستند که هر بار برای نمایش «انتخابات» وارد میدان می شوند. و افسوس که برخی مدعیان را مطلقا شرمی نیست هنگامی که «شناسنامه» خود را برای رأی دادن به جنایتکاران و مشارکت در نظام جنایت به حوزه های رأی گیری در ایران و یا به مأموران سفارت خانه ها ارائه می دهند. آن هم در شرایطی که اگر در دهه شصت، دایره جنایت به فعالان سیاسی و مخالفان و دگراندیشان محدود می شد، امروز با تهمت «اقدام علیه امنیت ملی» و وابستگی به گروه های تروریستی، همراه با اعدام های خیابانی و اعدام کودکان و نوجوانان، دامان فعالان اجتماعی و مردم عادی را گرفته است. چرا زمامداران جمهوری اسلامی درباره اعدام های دهه شصت و قتل عام تابستان 67 سخنی نمی گویند؟ اگر به درستی کار خود معتقدند، چرا از آن دفاع نمی کنند؟ اگر آن را رد می کنند، چرا از آن فاصله نمی گیرند، حتی اگر خود در آن زمان جزو تأییدکنندگانش بوده باشند؟ آن هم در شرایطی که آنگونه که رایج است، می توان در یک توافق نانوشته و ناگفته، همه چیز را گردن «امام» مرحوم انداخت؟ اما در این صورت جنایات کنونی را گردن چه کسی می توان انداخت؟ چرا احزاب قانونی و «نیمه قانونی» که هر بار برای «اصلاح» یا «بازگشت به قانون اساسی اولیه» نظام داد سخن می دهند، سرکوب و جنایات این رژیم را که در سالهای اخیر به کوچه و خیابان کشیده شده است، به روی خود نمی آورند مگر آنکه بخواهند از آن برای «تبلیغات انتخابی» استفاده کنند؟ و یا آن کسانی که هم یاد اعدام شدگان را گرامی می دارند و هم به اعدام کنندگان رأی می دهند، بر اساس کدام اخلاق دوگانه و کدام سیاست مبتنی بر دمکراسی و حقوق بشر رفتار می کنند؟سی سال پس از آدم سوزی سینما رکس آبادان، سی سال پس از آغاز موج اعدام ها، بیست سال پس از پایان جنگ، بیست سال پس از کشتار 67، نوزده سال پس از ترور قاسملو، شانزده سال پس از ترور میکونوس، پانزده سال پس از ترور بختیار، ده سال پس از قتل های زنجیره ای، پنج سال پس از قتل زیبا (زهرا) کاظمی خبرنگار و عکاس ایرانی- کانادایی، و... و هر سال و هر ماه و هر روز، دستگیری و پیگرد و زندان و شکنجه و اعدام در گوشه ای از این خاک سوخته. امروز بهنام زارع، به عنوان پنجمین نوجوان در سالی که تنها پنج ماه از آن گذشته است، اعدام شد. به راستی مقصر این همه فاجعه و کشتار در یک دوره کوتاه سی ساله کیست؟ به نظر می رسد حکومت رأس مسئول مثلثی نامتوازن را تشکیل می دهد که دو رأس دیگر آن را به ترتیبِ سنگینی بار مسئولیت، همانا گروه های سیاسی (قانونی و غیرقانونی) و مردم تشکیل می دهند. نمی توان جنایات رژیم را محکوم کرد و نقش کژ گروه های سیاسی و یک جامعه ناهنجار را در آنها ندید. کسانی که در چنین شرایطی و با کمترین امکانات، حاملان آرمان و امید برای یک جامعه بهتر و یک ساختار مبتنی بر دمکراسی و حقوق بشر هستند، با کمترین نقطه اتکا، دهه شصت دیگری را تجربه می کنند که چشم باز جامعه جهانی و تکنیک ارتباطات آنها را تا اندازه ای از فاجعه ای که بر سر آزادی خواهان آن دوران رفت، در امان می دارد اگرچه ادامه این راه در هیچ دورانی و در هیچ کشوری بدون قربانی ممکن نبوده است.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر