به راستی چه چیز معیار و تعیین کننده مناسبات بین کشورها در سیاست بین المللی است؟ چه عناصری نقش یک کشور و قدرت یا ناتوانی آن را در این مناسبات رقم می زند؟ هنگامی که سازمان ملل متحد پس از جنگ جهانی دوم شکل گرفت، برای نخستین بار در تاریخ جوامع بشری این امکان به وجود آمد تا دولت های متنوع جهان که بسیاری از آنها الزاما نمایندگان ملت های خود نبوده و نیستند، در یک نهاد فراگیر گرد هم آیند. مجمع عمومی سازمان ملل متحد بیش از هر چیز نقش نمادین دارد و چیزی بیش از دیدارهای سالانه در آن رخ نمی دهد. نهادهای وابسته به این سازمان و معاهدات مصوبه آنها بیشتر با مسائل عینی سر و کار دارند. در این میان نقش شورای امنیت که پنج کشور قدرتمند جهان، آمریکا، روسیه، چین، فرانسه و انگلستان، در آن عضویت دائم دارند و سه عضو ابرقدرت آن با برخورداری از حق «وتو» گاه تصمیات آن را با انسداد روبرو می سازند، بیش از بقیه از اهمیت برخوردار است. تا کنون اگرچه تقاضای عضویت آلمان در این شورا پذیرفته نشده است، لیکن این کشور توانسته به مثابه بزرگترین قدرت اقتصادی اروپا و بزرگترین کشور صادرکننده کالا در جهان، به عنوان عضو مشورتی جای پای خود را در آن محکم کند. حال آنکه تقاضای کشورهای قدرتمندی چون ژاپن تا کنون همواره بی پاسخ مانده است. در چین شرایطی تقاضای جاه طلبانه حکومت جمهوری اسلامی برای عضویت در شورای امنیت که مستند بر هیچ قدرت اقتصادی و نظامی و تاریخی نیست، بیش از پیش آدم را به یاد نقش خرمگس معرکه می اندازد.
برادران بزرگ
گذشته از سازمان ملل و شورای امنیت و هم چنین نهادهای بین المللی در زمینه همکاری های اقتصادی و نظامی، گاه مجموعه هایی شکل می گیرند که در شکل و پیوند رسمی نسبت به یکدیگر قرار ندارند. برای نمونه در زمینه حل مسائل سیاسی از جمله در مورد درگیری های خاورمیانه و صلح میان فلسطین و اسراییل، یک مجموعه چهارگانه وارد عمل شد و با ارائه «نقشه راه صلح» تلاش کرد تا جامعه جهانی را بطور مؤثر وارد روند پایان دادن به درگیری های فرساینده خاورمیانه نماید.
نگاهی به این مجموعه چهارگانه شامل اتحادیه اروپا، سازمان ملل متحد، آمریکا و روسیه یک بار دیگر نشان می دهد کشورهایی که در چند دهه گذشته به عنوان ابرقدرت در دو قطب جنگ سرد قرار گرفته بودند، با وجود فروپاشی بلوک شرق، هر یک به تنهایی در کنار مجموعه هایی چون اتحادیه اروپا و سازمان ملل متحد ابراز وجود کرده و قدرت خود را به نمایش می گذارند این در حالیست که روسیه به مثابه کشوری که در اروپا قرار دارد (هنوز) عضو اتحادیه اروپا نیست و در عین حال هر یک از دو کشور آمریکا و روسیه با عضویت در شورای امنیت سازمان ملل متحد و داشتن حق وتو، در این نهاد مهم بین المللی نیز رأی قاطع خود را دارند.
با قرار دادن قدرت های چهارگانه در کنار گروه پنج بعلاوه یک (پنج کشور عضو شورای امنیت به اضافه آلمان) معلوم می شود جامعه جهانی تلاش می کند با تکرار بازیگران سیاسی در منظومه های مختلف، در جستجوی تأثیرات معین برآید. فقط چین کمی خارج از دایره قرار می گیرد که در عمل نیز علاقه چندانی به موضوعاتی مانند سرنوشت سیاسی خاورمیانه، اعم از رابطه فلسطین و اسراییل و یا ایران و اسراییل، نشان نمی دهد و این کمبود نامحسوس را با حق وتوی خود در شورای امنیت و همچنین عضویت در باشگاه اتمی جبران می کند.
نقش روسیه اما در دوران جنگ سرد نیز با چین اساسا متفاوت بود که دلایل آن را باید در نقش قدرتمند و تاریخی این کشور و قرار داشتن آن در اروپا و نزدیکی آن به قدرت های اروپایی در طول قرون گذشته و هم چنین تلاش همواره ناکام اروپا در تصرف این سرزمین سرد جست. چین و روسیه اما هر دو، چه در زمان مائو و استالین و جانشینانش و چه پس از آن، اثبات کرده اند در پیشبرد اهداف خود هرگز از به کار گرفتن مشت آهنین کوتاهی نخواهند کرد. از تبت و تایوان تا میدان تیان مین، از چچن و اوستیای جنوبی تا تئاتر مسکو، رهبران هر دو کشور اوج خشونت خود را آن هم علیه شهروندان غیرنظامی نشان دادند بدون آنکه صدایی از به اصطلاح طرفداران جنبش صلح که برای زندانیان ابوغریب و گوانتانامو گلو پاره می کنند، کوچکترین صدایی شنیده شود. اگر این نقطه قوت دمکراسی است که در جوامع باز می توان علیه اقدامات ضد حقوق بشری دولت های آمریکا و اروپا به صدای بلند اعتراض کرد، لیکن نمی توان نادیده گرفت که کشورهایی مانند چین و روسیه با سرکوب خشن آزادی بیان، در عین حال از لطف سکوت به اصطلاح طرفداران دمکراسی و صلح نیز برخوردار می شوند. هرگز یک نفر علیه جنایات دولت روسیه در چچن و راندن ساکنان اوستیای جنوبی و یا کشتار تئاتر مسکو و تانکهای میدان تیان مین برای تظاهرات به خیابان های اروپا و آمریکا نیامد و پلاکاردی به دست نگرفت. اگر روزی می شد به دلایل ایدئولوژیک، یک بام و دو هوای طرفداران به اصطلاح صلح و دمکراسی را به احترام عرق جبین طبقه کارگر توجیه کرد، امروز که در روسیه و چین سالهاست خشن ترین نوع سرمایه داری پیش برده می شود (زیرا به دلیل نبود لیبرالیسم و دمکراسی، کارگران از هیچ گونه امتیاز و قوانینی که در جوامع آزاد سرمایه داری از آنها برخوردارند، بهره ای نمی برند) معلوم نیست این سکوت زشت را جز عشق یکسره و نوستالژی دوران کودکی نسبت به «برادران بزرگ» به چه چیزی می توان تعبیر کرد.
خرمگس معرکه
اگر پس از جنگ جهانی دوم، تقسیم سیاسی جهان به دو بلوک شرق و غرب به یک جنگ سرد انجامید که با واقعه داغی چون اتمی شدن کشورهای قدرتمند همراه بود، در بیست سال گذشته، پس از فروپاشی بلوک شرق، موضوع بر سر تقسیم اقتصادی جهان است.
آن تقسیم سیاسی با مرزهای کاملا خط کشی شده همراه بود، تقسیم اقتصادی جهان اما هیچ خط و مرزی را پذیرا نیست. مرزهای اقتصادی، چیزی جز بی مرزی سود و سرمایه نیست. و در جهان ناهمگونی که در کشورهای مختلف گاه شیوه و نرخ تولید و مصرف در آنها در فاصله نجومی نسبت به یکدیگر بسر می برند، تحمیل این بی مرزی، گاهی سبب درگیری هایی می شود که جدایی طلبی یا استقلال خواهی، تروریسم و یا درگیری های مذهبی و عقیدتی فقط پوشش سیاسی آن به شمار می رود.
چندیست کمونیست ها تازه سرمایه داری را کشف کرده اند. روسیه در اوستیای جنوبی و آبخاز نه به دنبال حقوق ساکنان این دو دیار و به اصطلاح حق استقلال آنها بلکه در پی چیدن مهره هایی برای یک دور بازی جدید است که اقتصاد در آن نقش بارز را بازی می کند و مانند تمامی قرونی که از آغاز صنعتی شدن جهان می گذرد، انرژی در آن اهمیت تعیین کننده دارد.
اینکه روسیه به دنبال سازمان دهی یک سازمان متشکل از کشورهای صادرکننده گاز (مانند اوپک) است، تنها در همین چهارچوب قابل بررسی است. اگر دلخوری های برادرانه چین و روسیه در دوران جنگ سرد آنها را از یکدیگر دور نگاه داشته بود، امروز نزدیکی جغرافیایی آنها به یکدیگر و نیاز هر دو به منابع و ساکنان همدیگر (به مثابه نیروی کار و بازار مصرف) آنها را بیش از پیش به یکدیگر نزدیک می سازد. نکته مهم در اینجاست: این بار بر خلاف دوران جنگ سرد، جهان از نظر اقتصادی دچار انشقاق نیست. یک بار دیگر باید تکرار کرد: کمونیست ها تازه سرمایه داری را کشف کرده اند! و این کشف، جهان را از نظر اقتصادی و تئوری هدایت کننده آن، یکپارچه می سازد. از همین رو، همزمانی جهانی شدن با فروپاشی بلوک شرق مطلقا تصادفی نیست. سرمایه داری نمی توانست بدون فروریختن مرزهای سیاسی، بی مرزی خود را تحمیل کند.
در چنین شرایطی، تلاش رژیم جمهوری اسلامی برای اتمی شدن درست به کسی شبیه است که بلیط سوخته در دست داشته باشد. جهان تقریبا همزمان با پایان جنگ جهانی دوم، و شروع جنگ سرد، آغاز به اتمی شدن کرد. آمریکا از سال 1945، روسیه از 1949، انگلستان از 1953، چین از 1964، فرانسه از 1964 و اسراییل از 1967 خود را به تسلیحات اتمی مجهز ساختند. پیوستن پاکستان و هند به باشگاه اتمی اما در سال 1998 یعنی پس از پایان جنگ سرد و همزمان با فروپاشی بلوک شرق صورت گرفت. هنگامی که اول ژوییه 1968 پیمان منع گسترش سلاح های کشتار همگانی توسط آمریکا، اتحاد شوروی و انگلستان به امضا رسید، جهان در اوج جنگ سرد بسر می برد. نخستین پنج کشور اتمی که توانستند این پیمان را به تدریج به امضای صد و هشتاد کشور دیگر برسانند، در مورد اتمی شدن اسراییل، پاکستان و هند، که هیچ کدام پیمان یادشده را امضا نکرده اند، در برابر کار انجام شده قرار گرفتند. اسراییل طی جنگ شش ساله با اعراب، و دو کشور هند و پاکستان طی درگیری های فرساینده علیه یکدیگر به این یقین رسیده بودند که فقط بمب اتمی آنها را حفظ خواهد کرد. این همان یقینی است که رژیم جمهوری اسلامی به ویژه در نخستین سالهای جنگ با عراق در اوایل دهه هشتاد به آن رسید و همان زمان فعالیت خود را جهت گردآوری دانش و اطلاعات و ابزار اتمی آغاز نمود.
اندک اطلاعاتی که اخیرا در مورد جاسوسی در شبکه قاچاق اتمی منسوب به عبدالقدیر خان پاکستانی منتشر شده اند، نشان می دهند رژیم ایران با خرج میلیاردها دلار از کیسه مردم ایران، و با ریسکِ قرار دادن ایران در آستانه یک جنگ تا کجا بازی خورده است. آنچه خبرگزاری های جمهوری اسلامی این روزها درباره به کار انداختن سانتریفوژها منتشر کردند، ظاهرا واکنشی به همین گزارش فروش قطعات خراب به ایران بوده است. جمهوری اسلامی با دانش قاچاق و قطعات ناکار می خواهد اگر نمی تواند جایی در جرگه قدرتمندان بیابد، دست کم با پیوستن لنگان به باشگاه اتمی، اقتدار ذهنی خود را تحقق ببخشد. وسوسه قدرت به بیماری مزمن حکومت اسلامی تبدیل شده است. حال آنکه درگیری قفقاز با وجود همه خط و نشان هایی که سه چهار طرف برای یکدیگر می کشند، نشان داد، رژیم ایران را در بازی «بزرگان» جایی نیست. اگر رژیم ایران یک حکومت کمونیست یا چیزی مشابه رژیم بلاروس (روسیه سفید) لوکاشنکو می بود، شاید روسیه بزرگ برایش کمی از خود مایه می گذاشت. اگر رژیم ایران یک حکومت غرب گرا یا چیزی مشابه ترکیه و افغانستان می بود، شاید آمریکا و اروپا برایش کمی از خود مایه می گذاشتند. اما یک رژیم اسلامی برای هر دو طرف که منافع سیاسی و اقتصادی شان به ویژه پس از کشف سرمایه داری توسط کمونیست ها، پیوند استراتژیک خورده است، هیچ سودی در بر ندارد جز آنکه هر بار آن را دستاویز معاملات خود و امتیاز گرفتن از یکدیگر قرار دهند بدون آنکه چیزی در این میان به رژیم ایران برسد. شاید هم روزی برسد که رژیم اسلامی نیز مانند رژیم های کمونیستی چیزی را کشف کند!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر